خدایگان خراسان و آفتاب کمال
که وقف کرد برو ذوالجلال عزو جلال
یمین دولت و دولت بدو نموده هنر
امین ملت و ملت بدو گرفته جمال
همی خدای ز بهر بقای دولت او
از آفرینش بیرون کند فنا و زوال
یکی درخت بر آمد ز جود او بفلک
که برگ او همه جاه است و بار او همه مال
بهار خندان از رنگ آن درخت اثر
درخت طوبی از شاخ آن درخت مثال
از آن به هشت بهشت آیتی است روز قضا
وزین به هفت زمین نعمتی است گاه نوال
گر آن عطا که پراکنده داد جمع شود
ز حد دریا بیش آید و ز وزن جبال
چو عقل خاطر او را هزار مرتبتست
چو چرخ همت او را دو صد هزار خیال
نه آب بحر ز ابر سخای او قطره است
نه سنگ کوه بوزن عطای او مثقال
چو نام او شنوی شادمانه گردد دل
چو روی او نگری فر خجسته گردد فال
اگر بهمت او بودی اصل و غایت ملک
فلکش دیوان بودی ، ستارگان عمال
اگرش پیش نیاید بجود بحر و جبل
بپیشش آید جبر و قدر بروز قتال
اگر بترک بکاوند مشهد ایلک
وگر به هند بجویند دخمۀ چیپال
ز خاک تیره خروش هزیمتی شنوند
چنانکه زو بزمین اندر اوفتد زلزال
ز زخم آن گهر آگین پرند مینا رنگ
ز گام آن فرس مهر سم ماه نعال
بترک جایگهی نیست ناشده رنگین
به هند ناحیتی نیست ناشده اطلال
ایا ستارۀ تأیید و عالم تو قیر
قوام و قاعدۀ ملک و قبلۀ اقبال
ز سال و ماه نویسند مردمان تاریخ
بتو نویسد تاریخ خویشتن مه و سال
بهر کجا خردست و بهر کجا هنرست
همی ز دانش و کردار تو زنند مثال
خرد هنر نکند تا نخواهد از تو نظر
هنر اثر نکند تا نگیرد از تو مثال
هوا که تیر تو بیند بر آیدش دندان
اجل که تیغ تو بیند بریزدش چنگال
درنگ ز امر تو آموخته است خاک زمین
شتاب ز اسب تو آموخته است باد شمال
ز بیم تیغ تو تیره بود دل کافر
بنور دین تو روشن بود دل ابدال
سیاست تو بگیتی علامت مهدیست
کجا سیاست تو نیست ، فتنۀ دجال
«بس ای ملک » ز عطای تو خیره چون گویند
که «بس» نشان ملالت بود ز کبر دلال
نه بس بود که تو بر خلق رحمتی ز ایزد
بجای رحمت ایزد خطاست لفظ ملال
همینکه گفت همه فخر شاعران بمن است
ز شعر گویان پرسید بایدش احوال
اگر بدعوی او شاعران مقر آیند
درست گشت و نماند اندرین حدیث جدال
فغان کنند ز جودت ، فغان نباید کرد
فغان ز محنت و از رنج باید و اهوال
همینکه گوید : از شاعری مرا بس بود
اگر بداندش از شاعری بسست مقال
نماند گوید ازین بیش جای شکر مرا
بهر دو گیتی در روزنامۀ اعمال
نگفته شکر چنین بیکرانه جاه گرفت
اگر بگفتی خود چند یافتی اجلال ؟
ترا نصیحت کردست کز کفایت و جود
کرانه گیر و بتقدیر سال بخش اموال
نه بسته گشت ترا دخل کت نماند چیز
نه جز گشادن ملک است فعل تو ز افعال
کدام سال بود کاندرو تو نستانی
ولایتی که زر و مال او فزون ز رمال
همی بگوید کاندر تو آن همی شنوم
که در مسیح ز جهال و جملۀ عذال
اگر خدای بخواهد نگفت و آن بترست
که گفت وصف ترا در روایت جهال
چنان خبر که شنیدم ز معجزات مسیح
عیانش در تو همی بینم ای شه ابطال
اگر بدعوت او مرده زنده کرد خدای
خرد بحجت تو رسته شد ز بند ضلال
نیاز کشته ز جود تو زنده گشت بسی
گشاده کف تو پوشیدش از بقا سربال
ملک فریب نهادست خویشتن را نام
کش از عطای تو ای شاه خوب گشت احوال
غلط کند که کس اندر جهان ترا نفریفت
نرفت و هم نرود در تو حیلت محتال
اگر فریفته باشد کسی بدادن چیز
فریفته است بروزی مهیمن متعال
مگر نداند اندازۀ عطات همی
که صره هاش همی بدره گشت و بدره جوال
زمین بسیم تو سیمین همی کند چهره
هوا بزر تو زرین همی کند اشکال
دویست خدمت تو بار نیست بر یکدل
یکی عطای تو بارست بر دو صد حمال
سوال رفتی پیش عطا پذیره کنون
همی عطای تو آید پذیره پیش سوال
نخست گفت که بس از عطا که سیر شدم
بکرد باز تقاضای بدره و خرطال
محال باشد سیری نمودن از نعمت
دگر بریدن از خدمت تو نیز محال
چه عرضه باید کردن بفخر خدمت خویش
بر آن کسی که جهان بر سخای اوست عیال
بخاره بر بنتابد فروغ طلعت شمس
بشوره بر بنبارد سرشک آب زلال
اگر نه عمر من از بهر خدمتت خواهم
حرام کردم بر خویشتن هر آنچه حلال
ز عمر مرد چه جوید فزون ز خدمت تو
بدشت یوز چه خواهد به از سرین غزال
جز آنکه بست و ببندد بخدمت تو میان
که آسمانش مطیعست و بخت نیک سگال
نه با ولیت ببزم تو ماند اصل نیاز
نه با عدوت برزم تو ماند اصل جدال
کند حسام تو ز اسقف تهی بلادالروم
چنانکه کشور هند از برهمن و چیپال
قضا نشان علامت کنی بجای حریر
قدر عنان جنیبت کنی بجای دوال
نهی بپای عدو بر اجل بشکل شکیل
که هست زخم ترا شیر شرزه شکل شکال
اگر بنور کسی خاک را صفت گوید
از آن صوابتر آید که مر ترا بهمال
اگر ببزم تو دریا بود خزینۀ تو
بیک عطای تو بیشک سراب گردد و نال
همیشه تا فلک است و جهان و جانورست
همی بخندد آجال بر سر آمال
دوام دولت را با تو باد مهر و وفا
قوام ملت را با تو باد قرب و وصال
هنر بطبع بپرور سخن بفضل بگوی
جهان بعدل بگیر و عدو به تیغ بمال
ایا غضایری ای شاعری که در دل تو
بجز تو هر که بود جمله ناقص اند ونکال
نگاهدار تو در خدمت ملوک زبان
بجد بکوش و مده عقل را بهزل و هزال
بیک دو بیت حدیث شریف گفته بدی
چنانکه از غرضت نقش بر نبد تمثال
دو نوع را تو ز یک جنس می قیاس کنی
مجانست نبود در میان زر و سفال
اگر بگفتن مفضال فاضلست بد قصد
نخست باری بشناس فاضل از مفضال
در آنکه قسمت کردی نکو تأمل کن
اگر بگرد دولت عقل را ره است و مجال
هنر بدست بیانست از اختیار سخن
چنانکه زیر زبانست پایگاه رجال
زیادتی چکنی کان بنقص باز شود
کزین سبیل نکوهیده گشت مذهب غال
مباش کم ز کسی کو سخن نداند گفت
ز لفظ معنی باید همی نه بالابال
از آنکه خواهد گفت اشارتی بکند
اگر بحرف بگردد زبان مردم لال
سخن فرستی خام و نبشته بر سر شعر
بجای تاج نهی بیهده همی خلخال
چنان مخاطبه از شاعران نکو نبود
که این مخاطبه باشد همال را بهمال
ازو رسید بتو نقد سه هزار درم
ز بنده بودن او چون کشید باید یال